سلام عيکوم
باز هم عصر يک روز پر کار در خونه و باز هم من با يک ليوان پر از کافي لاته ي خودم پز و بي بي جون که بالاخره لالا فرمودن و من تونستم ناهاري که از ساعت 2 گرم کرده بودم رو ميل فرموده و يه کم با آجيليجات خودم رو تقويت نموده و کافي عزيز به بغل بيام چار کلوم بحرفم برا دلم
خوب جونم بگه که دارم به نواي قران مي گوشم آخ که چقد دلم مي خاد برسم ختم قران کنم تو ماه مبارک خدايا جان هلپ
اما بعد بتعريفم که ديشب از حدود 8 خوابيدم تا 9 وختي بيدار شدم ديدم همسر جان و بي بي جان خوابن نمازيدم يه کم کاراي آشپزخونه اي انجاميدم و برا خودم چاي سبز دميدم يه دو ساعتي همسرجان خوابيد 10 و نيم بيدارش کردم بنمازه يه کم به کاراش رسيد و قرار شد بره لالا کنه و من وده شير بي بي جان رو بدم بعد حدود 3 رو همسر جان بيدار شه. اين چنين شد که کمي به کاراي آشپزخونه اي رسيگي نمودم و چاي سبزم رو زدمبه بدن بي بي جان حدود 12 شب بيدار شد براي ميل کردن غذا!!! منم تندي عوضش کردم بساط شيرش رو آماده کردم يه کم تراي کردم شير بدم بهش تا حدود 1 کارام طول کشيد بعدم هر کاري مي کردم لالا کنه جد کرده بود نخوابه تا مي زاشتمش تو تختش صدام ميکرد يه کم چرخوندمش و بغليدم تا جابجاش ميکردم که بلندش کنم بزارمش تو جاش بيدار مشد ناقلا حدود 2 که ديگه تقريبا خوابش برده بودگذاشتمش تو جاش و خوابيدم. حدود 4 بيدار شدم ديدم صداي همسرجان و بي بي جان از تو هال مياد رفتم سراغشون ديدم داره عوضش ميکنه شير هم براش درستونده بود گفتم من که بيدارم برو بخاب من بهش ميدم که گف خودش ميده يه کم با بي بي جان حرفيدم که آروم بشه و رفتم بخابم دو سوت بعد همسرجان اومد بالاسرم که بي بي جان کارايي کرده و بايد ببريم پاکسازي کنيمش. رفتيم شستيمش و من رفتم نمازيدم و همسر جان مشغول تغذيه و عاروق گيري که پروسه اي سنگين است شد. بعد از نماز بي بي جان رو گرفتم تا همسر جان بنمازه . بي بي جان اينقد گشنش بود و تقلا و سر و صدا مي کرد نمي شد معطلش کنم يه کم تا ديرتر بقيه غذاش رو بخوره از ترس اينکه با ولع مي خوره همشو بالا مياره هر از 20 يا 30 سي سي که ميخوره پروسه عاروق گيري جهت جا باز کنون انجام ميشه. ولي خوب نميشد زياد معطل کرد بس که گشنش بود واعتراض داشت که من گشنم و دارم خود زنون ميکنم اونوخ تو نيگام ميکني و باهام حرف مي زني؟!!! هيچي پاسخگو نيس من غذامو ميخام!!!! اين شد که بقيه غذاشو دادم و دادم همسرجان غول مرحله آخر رو رد کنه و رفتم خوابيدم در تمام مدت صداي بي بي جان به اعتراض بلند بود و معلوم بود نخوابيده هنوز صداي هيس گفتن همسري ميومد بلند شدم رفتم سراغشون ساعت 5 و 50 بود و پدر و پسر مشغول کشتي گرفتن بودن بي بي جان قصد خوابيدن نداشت و چنان بال و پر مي زد انگار هوشتاد ساعته بهش آب و دون نداديم!!!! خخخ
خلاصه هم خندم گرفته بود هم دلم براي همسرجان کبابيده بود چون قبلا چنين وضيت نا بساماني براي خودم پيش اومده بود. گفتم چي شده چرا اينقد بال بال ميزنه گف هي مي خوره هي موقه عارروق زدن بالا مياره دوباره غذا مي خاد خخخ مي گف منو سرويس کرده نذاشته چش رو هم بزاريم خخخ بي بي رو گرفتم و شير رو بهش دادم يه تيک رف بالا اون 90 تاي خودش رو خورده بود 30 تا ديگه خورده بود و بالا آورده بود و دوباره 30 تا ديگه و دوباره باز 30 تاي ديگه خخخ يه بارم همين بلا رو سر من آورد 10 بار رفتم براش غذا درست کردم يني 20 تا 30 تا تا رسيد به 150 تا اونم 12 شب!!!! صافيدم اون شب خلاصه شير رو دادم و عاروق گيري کردم خخخ و بردم بخوابونم نمي خوابيد اعتراض داشت تا ميزاشتمش تو جاش اومدم ديدم همسر جان تو هال چپ کرده گفتم چرا پا نمي شي حاضر شي بنده خدا کاملا از پا در اومده بود ميگفت 5 دقيقه بخابم مي رم. منم اومد تو اتاق و بي بي رو گذاشتم ديگه بي هوش شد
همسر جانم با آه و فغان رف سرکار و من موندم و بي بي که بعد از يک شب طولاني چپ کرده بود و لند نموده بود منم رفتم کمي درازيدم و بعدم کاراي روزمره و شير دادن و عاروق گيري و پوشک و کاراي روزمره تا همين الان
صب حدود 9 و بيست دقيقه همسر جان زنگيده بود و فغان مينمود از دوري و دل تنگي براي بي بي جان خخخ واقعا که اين بي بي جان چه دشمن شيريني هس براي ما نبات خان فينقيلي
براش عکس و فيلم فرستادم به صورت همين الان يهويي تا يه کم درد دوري همسر جان رو تسکين بدم عزيز دلم
اين پستم هزار تيکه شد از بس پا شدم بي بي داري کردم
راستي امشب 9 شب مي بريمش چش پزشکي براي چک آپ سوم اميدوارم تکميل شده باشه شبکيش. خدايا جان بوس بهت براي همه لطفت
با تچکرات بسيور
و من الله التوفيق
درباره این سایت